قصهِ جوجهِ طلایی
شاعر مریم علیخانی
یه جوجه داشتم
دوسش میداشتم
آبش می دادم، دونش می دادم
ناز و نوازشش می دادم
یهو دیدم جوجه هه
شد عاشقِ یه کرمه
یه کرم لاغرو دراز
ولی پر از ناز و نیاز
***
جوجه ههِ پرّان و براق
زد پاره کرد بندو یراق
منو واسه کرم فدا کرد
عشق منو رها کرد
از صبح تا شب دنبال کرم
از شب تا صبح به فکر کرم
با این وجود
با اینهمه رکوع سجود
کرمه محلش نکرد
نا و نگاهش نکرد
کرما وفا ندارن
مهروصفا ندارن
یه پیله بست دورِ تنش
پروانه شد رفت پی کارش
جوجم مریض شد، تب کرد
پای چشاش ورم کرد
جوجه غمین و گریه دار
از غمِ اون من غصّه دار
***
وای
چه کنم چی کار کنم
این مشگل و چاره کنم
خلاصه جونم برات بگه
رفتم به شکارِ پروانه
عصا به دست جوجه به پشت
با یه طور دونه درشت
رفتیم رسیدیم به یه دشت
پشت کوهها نزدیکِ رشت
جوجه سرش بلند کرد
پروانه رو صدا کرد
پروانه یه بال حنایی؟
میشه پیش من بیایی؟
از تو گلها لایِ علف
هم چی هوارو بی هدف
پروانه اومد یه دور زد
جوجه منو صدا زد
با پشتِ چشمِ نازک
کمی بی حیا، خیلی روک
آهای جوجه طلایی
چه پر رو و بلایی
برو که تو پر نداری
بال قشنگ نداری
حوصله تو ندارم
اصلا دوست ندارم
***
جوجه من دلش شکست
از بند عشق اون گسست
نگاه به دورو بر کرد
یه گوشه چشم به من کرد
سرش پائین از خجالت
اینو گفت با مرارت
آبم دادی دونم دادی
ناز و نوازشم دادی
من کوچیک، تو بزرگ شدی
عاری و وارسته شدی
عاشق واقعی تویی
باقی همه بهانهای
***
آخر قصه باز بگم
جوجمو دوسش دارم من
خیلی میخوام
اونو واسه خودش میخوام
عشق اگه عشق باشه
یه عشقِ واقعی باشه
هر کی بیاد هر چی بشه
چطور میشه؟ تموم میشه؟
..... شما بگین