هماندم که برگی فرو می چرخد از درختی خشک
هماندم که کودکی می دود بر سرازیر خیابان
هماندم که دستی موج
می زند در هوا به بدرقه
هماندم که ابر فرامی گیرد آسمان را به بغضی تنگ
هماندم که پیرمرد
دست فروش می خندد بی دندان
هماندم که سکه ای طنین انداز می شود در ته قوطی
هماندم که زن بی خانمان سر بر می آورد به دعا
هماندم که پلکی فرو می افتد بر نگاهی سرد
هماندم سرودی پدید می آید پائیزی
با رنگهای زرد و سرخ و نارنجی
No comments:
Post a Comment