معما می شود
وجود
معنی خود را
مستقل از جوانی و جور
جان می گیرد از هر
تار قلبم
ریش ریش
می شود
جوی خون
بوی جنگ
رگبار مسلسل ها
الله الله الله
لا اله الا الله
فریاد ها
بام بام
ملت مردم می شوند
فکر نکن سه ساله بودم
نفهمیدم
پنج ساله بودم شنیدم
صد دام بر راهمان
ریختند
هزار بمب بر سرمان
موش و موشک شد
مادرم موهایش مش
پدرم شپش
در جیبهایش جبهه گرفت
شمشیرعتیق پدر بزرگ
گم شد
هیچ کس نفهمید
حتی عموی کوچک
کوچک بودیم ولی پنج
تا پنج تا
مشق شب می نوشتیم
زیرنفت چراغ
چرا برق می رود کجا؟
کی عمو علی از جنگ
بر نمی گردد هرگز
هرگز
یتیم های قصه های
دیکنز
پسر خاله هایمان می
شوند
خاله ها زنهای دوم
بنیاد شهید وام می
دهد
شوهر خاله ها سکه
درام های هندی
دستگاه و وی اچ اس
معجزه
همه اش مثل معجزه
یک فکر یا خاطره
خدا گواهه
نمی دانم اینجا
سر از کجا در آوردم
با دست و پای نمدی
چرا؟
No comments:
Post a Comment