می ترسم از بهار
گاهی که شب می شود
از بوی آغوشش دور
چه بی رحمم
هم دست روزگار
دخترش را ربوده ام
سرد می خزد زیر پوستم
مار مار می پیچد
توی دلم دردِ تنگی
زنگی می زنم آنسوی آب
بیدارش می کنم
می گوید دخترم
لبهایم را می کشم
صدای لبخند دهند
کلماتم
ماتم از اینهمه فاصله
با یک آغوش
اگر پیشم بود
چای سبز و بهار نارنج
چند دانه خرما
چرا
چیزی بهتر جستم
که نبود
انگار که پیشش
می گویم مادرم چای دم
کنم
تا نمازت تمام شود
دو رکعت بخواند
خواب می روم
می بینم
تنگ
در آغوشم
کشیده است
No comments:
Post a Comment