اینگونه که
سربر سینه ام
فکرت غرق
در اعماق داغ تکیلا
دست هایت را آتش
نمی سوزاند
نمی گذارم
آرام جانم!
برایت مادر نه
ولی نا ما دری هم
نمی شوم در غیاب شاه
که خود شاه بانویم
گدای کور هم بر در
سر برهنه به در گاه
نمی روم
می بینم!
یک بعد از ظهر
با چای و گیتار
در حضور شیرین ِ
ناپلیونِ بی ناپارت
و شعر
دوست باشیم
که نیستند
قدیسان کافه سر خیابان
با پستانک های آسان
شیرِ فراوان
ولی سیر نمی شوی
تا از آتش رد نشوی
سیاوش نمی شوی
No comments:
Post a Comment