اسمش که می آید
چشمهایت برق می زنند
پاهایت
تند می شوند
نفسهایت
لبهایت
می خندند کلماتت را
انگشتهایت
جان می گیرند
جملاتت
دستم را
می کشی
مرا در آغوشت
می بویی
می فشاری انگار لای
دو چوب چاپ استیکس
بر لبت می گذاری
مرا فرومی دهی
به تمامی
با تلخیِ ترس هایم
که نمی دانی از کیست
با شیرینیِ خنده هایم
که می دانی برای توست
در گوشم آرام نجوا
که دوستم داری
سرم را بر شانه ات می گذارم
در گوشت زمزمه
که دوستت دارم
و توی دلم می گویم
بیش از
آنکه تو سوشی را
No comments:
Post a Comment