نمی آیم
حکم زلزال زمین هم
به سرنوشتم کمر بندد
نمی آیم
که تب کنی برایم ازعشق
تا صبح پاشویه ات کنم
حوله نمناک بر پیشانیت
از جوانیت حیف
به همت بلندم امید دارم
می مانم همین جا
که دیوار هایش دلتنگند
سقفش بی منت
نمی آیم
که بمیری برایم
تا بمیرانیَم از غصه
قصه ها دارم برای سرودن
ولی گناه قصه گو چیست؟
که خاطرش را می خواستی؟
آنقدر که به خاطرش پایت سِر می شد
چشمت تار
فکرت موهوم
زبانت تلخ
دستت سنگین
و من تنم کبود؟
این بود؟
نباشد لیلی اگر بودنش
از مجنون مجرم می سازد
تصویرِ بیابان وهمکلامیِ آهوان
جایش را ندهد به خشونت خانگی و زندان
آه آیا عشق تراژدیِ بزرگی است
بزرگتر از دلِ من؟
کاش مثلِ ژولیت بودم
یا کلئوپاترا اُفلیا
وحالا در آرامشی اساطیری
نمی آیم
تا عمر دارم مدیون توام
به تارِموهایت قسم آیه مویه ناله
ماه دو نیم شود
ستاره قطبی به استوا رود
نمی خواستم
اینهمه دوستم داشته باشی
که نباشد روی زمین
مردی که بیش از تو
دوستم بدارد
ددمنشانه
حتی
تنهایی تاوان ترک تو
ولی بیش از این در توانم نبود
دلم یک خوابِ خوب می خواهد
نیا
دیگر
به خوابم
No comments:
Post a Comment