Friday, January 3, 2014

کوک

در جدال با گاو زندگی
هرگز ساعت پنج نمی شود
تا از مرگ جدا نیستی

همین که چشمت
بروی انعکاس آفتاب بر شیشه ها باز شد
می شکند
مفهومی که تو را
می رویاند مثل بوته مخمل

و سیاه رنگ تداوم
وصدای پرنده ای بر دورترین شاخه متواتر
 تا نهایتی که از حیات معما گونه تر می شود

چه می گویی؟
که زیبا شده ام
که خوبم مثل آواز بنان
که می بوسی هر نگاهم را در هوا

شوخی کوتاهیست
قصه زندگیم
یک روده دراز بین قرص و خون
تیک تیک ساعت و
انتظار آمدن
ترس رفتن
تنهایی
توهم

مرگ آرزو می شود
زندگی با سیفون عشقی عبث
ته چاه می رود
ولی تمام نمی شود لا مروت

دست به دلم بگذار
ببین که خون است
اگر دوستم داری
ساعتم را
یک جور دیگر کوک کن
یا مرگ یا مرهم

No comments:

Post a Comment