Friday, May 17, 2013

Blue Handkerchief

 
Blue shoes
         Blue dress
                   Blue day
I was a kid and had fears
All I needed a blue handkerchief
To wipe my tears
 
There is fear where there is insecurity
There is insecurity where there is expectation
There is expectation where there is desire
There is desire where there is selfishness
There is selfishness where there is fear   
 
Let us free ourselves of our selves
To uproot our trunks
And fly like a pair of winged trees
At any direction but each others’
Let us fly parallel to the horizon
To an unknown destination
Unknown but not unlikely
 
Today’s mantra
I am a free and independent woman
In blue shoes and blue dress
                  In a  Blue day
All I need is a blue handkerchief
 
 

Wednesday, May 15, 2013

ابرم

تف به تو دنیا
دارم دوباره خودم را متولد
انتقام همه برگهای پاییزی را
همه برفها را
همه سلولهای خونیم را
که ریختم در چاه توالت
ازت می گیرم
تازه بگویمت
به باران هم خواهم آموخت
چگونه ابر شود
ببارد دوباره
 
از همان دوازده سالگی
از پرید متنفر بودم
حالا باید از دو جا یائسه شوم
نمی خواهم خوب شوم اصلا
چه خیال کردی
نذرت می کنم پای پیاده
تا امامزادهایت
که زنی مثل من زایید
خودم را باز می زایم
آنقدر که از رو بروی
از زیربرگردی
سر بزیر
 
سر ریزصبرم
ابرم
و می بارم دنیا
می بارم
به کوری چشمت
 
 

جهنم

زنگ می زنم 
صدایت از قعر کدام جهنم دره ای
در می آید یا نمی آید
به درک صدای قهقهه غریبه ای
در پاکت سیگارت طنین اندازاست
کبریت می کشم به پشت چشمی
آتش می گیری چرا؟
 
فقط خواستم "دوستت دارم"
از قاموسم نرود
ناموست رفت
به لمس هرزه هر دستی
چه تردستی تو
 
تقصیر خودم است
پا ندادمت
گام بر سینه ام گذاشتی
فشار ده که این قفس
سختترین عضو بدنم را
به بند کشیده است
در بندِ چه هستی ؟
 
همین است
تا کتاب باز است و
چشم و گوش بسته
از روی دستور العمل
خانباجیِ همسایه
با ادویه ریش سفید محله
واردات آتش بیار معرکه
خوراک خانگیمان
در تجربه طبیعیش
طعم پرنوگرافی می دهد
 
چه می شد اگر
کمی به آفتاب می دادیم
کمی به مهتاب نشان
کمی هوای تازه بر پوستمان
کمی از آن حسی که آدم را
به هوای سیب حوا از بهشت رهاند
همه ما که عشق را مقدس می پنداریم
در ویتینگ لیست جهنمیم
 
زنگ بزن
 منشی جهنم پشت خط منتظر است

Tuesday, May 7, 2013

بغض


به کدام زبان باز کنم

بغضی که از نود و هفت

هفتاد بار ترکیده

به رگم دلمه بسته

کیست شده

آبسه کرده

خُشکیده

 

خوش حال نیستی ؟

لیاقت نداری بد بخت

همه آرزویش را دارند

سیتیزن آمریکا شدی

 

خوش می روی

از حال من بی خبر

ازجان من

 

درنگ درنگی!

به بانگ جرنگ جرنگی

جرس خاموش

کاروان باز ایست

تا برسم

 

همیشه

می شود رفت جلو

ولی بازگشتی نخواهد بود

وقتی همه اش یک سوتفاهم بود

با دست و پاهای نمدیم

عاشقم شد

شاه بود

زنش شدم

شاخ شد

آخ

کدام شاه

در کدام قصه

زنش را تا واپسین دم

از تاجش بیشتر دوست نمی داشت

کدام دروغ بود شاه قصه

یا شاه من؟

 

من؟

لای کتابها بودم

در اتاق زیر شیروانی

در قصرِ پدرم سلطان حسینِ

مادرم شاهزاده غزنوی—

که این یکی خیال نیست—

 

ناگهان زمین

دهان باز کرد

درسته قورتم داد

پس انداختم تویِ وستچستر

در همسایگی کلینتونها و راف لورن و ریچارد گییر

همه از کون آسمان آنجا افتاده بودند

من از کون زمین

 

اگر گلی به گیسوی خود می زدی

از این تقلب از این تاج کاغذین

که بر فراز سرت بو گرفته است

فریبنده تر نبود

 

آبت کم بود

 نانت کم بود

دکترا گرفتنت چه بود

 

آنهمه نمره بیست پدر

باز می گویی مقاله بنویس؟

قربان دستهای زحمت کشت

آنهمه تست زدم 

مرا می زد!

آنهمه کنکور

آغوش آرامم کو؟

ربطی ندارد ولی

کتابهایم را فروختم به آقا سعید

حتی خط سوم را

که خطاطش

خط خطی می نوشت

دوستت دارم

دیگر نگو که حرفت را گوش نکردم

گوش هایم را بریده ام

با این نامه برایت

می فرستم

 

و برای تو مادر

انگشتهایم را

از هر کدامشان هنری می ریزد

اینجا به دردم نخورد

باز توی دلت گفتی: بی انصاف!؟

زحمتم را کشیدی می دانم

سرم به سنگ خورده

می فهمم

جانم به فدایت

راه رفتنم را یادم دادی

یادت رفت بگویی پریدن از قرن نوزدهم

به بیست و یک احتمالِ جِر دارد

 

چیزی نیست

تعدادی بخیه می خواهم

پنجاه سال دیگر

نه من هستم

نه استاد راهنما

نه هم دوره های دکترا

نه آن نره غول

نه آن ماده گرگ

نه این بچه شیر

که در شکمم می غُرد و

می خراشدم خونین

 

(فقط

تو هستی

که می خوانیم)

 

گاهی فکر می کنم

به سیلویا پلث و تد هیوز

به ژرژ ساند

آلفرد دو موسه

فردریک شوپن

عصرها با آنا آخماتوا

می نشینیم روی نیمکت

در حیاطِ کلمبیا

او به روسی من به فارسی

او از مندلشتایم می گوید

من سکوت

 

پنجاه سال دیگر

تو که می خوانیم

عصر ها بیا

روی آن نیمکت رو به

کالج واک و حوض و فواره