Sunday, May 4, 2014

مادرم

می ترسم از بهار
گاهی که شب می شود
از بوی آغوشش دور
چه بی رحمم
هم دست روزگار
دخترش را ربوده ام

سرد می خزد زیر پوستم
مار مار می پیچد
توی دلم دردِ تنگی
زنگی می زنم آنسوی آب
بیدارش می کنم
می گوید دخترم

لبهایم را می کشم
صدای لبخند دهند کلماتم
ماتم از اینهمه فاصله با یک آغوش
اگر پیشم بود
چای سبز و بهار نارنج
چند دانه خرما

چرا
چیزی بهتر جستم
که نبود
انگار که پیشش
می گویم مادرم چای دم کنم
تا نمازت تمام شود

دو رکعت بخواند
خواب می روم
می بینم
تنگ
در آغوشم
کشیده است


No comments:

Post a Comment