Sunday, December 22, 2013

ساعت چند است؟

ساعت چند است؟
کی می شود
زندگی بفهمد
ما آدمها را
تنها باد است
که بی وقفه می وزد
با خاکسترمان
مضطرب
میان دو کوه
شاید چشمه ای از میان اسطوره ها
زیر پاشنه کودکی بجوشد
و زندگی در لحظه تنگ پوچی
مفهومی شود
مثل خامه کیک تولد سه سالگی
سه سالگی ات یادت هست؟
زیباترین بودی
و خواستنی ترین
ومالک بی چون و چرای
همه اسباب بازیهایت
شاید ساعت عقب عقب
تا هفت سالگی رود
تا کیف چرمی قهوه ای
تا دفترچه کاهی
کتاب فارسی
بابا آب دهد
تو جان گیری
یادگیری
کنجکاوی از فرهاد
تصمیم گرفتن از کبری
مهمان نوازی از خاله کوکب
فداکاری از ریز علی و پترس
ولی حالا
ساعت پنج است
تو فقط شانزده سال داری
پدر بزرگ رفته
و صدای قرآن از یک ضبط صوت سونی
یک کاست کهنه
در تمام کوچه طنین انداخته
وَ الضحَي‏
وَ الَّيْلِ إِذَا سجَي‏
مَا وَدَّعَك رَبُّك وَ مَا قَلي
وَ لَلاَخِرَةُ خَيرٌ لَّك مِنَ الأُولي‏
وَ لَسوْف يُعْطِيك رَبُّك فَترْضي‏...
مرگ ولی آواز پدربزرگم را نبرد
چون کردی نمی فهمد
قصه آخ وای و زن و زندگی را نشنیده است
ملک خورشید را نمی شناسد
مرگ از زندگی هم نافهم تر است
قصه ها را نمی برد
تنها قرار ملاقاتی می گذارد
بین من و پدربزرگم
در ساعت پنج عصر
و من می خواهم پیش از همه به دیدارش روم
چون من در جنگم
نه با هیچ کشوری
چون همه ملیت ها را به اندازه ایران دوست دارم
نه با هیچ حکومتی
که همه شان محکوم به زوال اند
نه با هیچ ظلمی
چون عدالت همیشه کور است
نه با هیچ مذهبی
که فیل شناسی در تاریکی اند
من با این دردی می جنگم که در شکمم لانه کرده
چرا که هیچ وقت نمی فهمم
چرا چرا چرا به دنیا آمدم
ولی می دانم آنسو
پدر بزرگ منتظر است
او دوستم خواهد داشت
و به ایگناسیو ندا ژاندارک  پتروس شیرکوه فروغ لورکا
و همه آنها که قهرمانانه رفتند
از زندگیم قصه ای خواهد گفت
چنان واقعی که باور کنند
دیگر تنها نخواهم بود
راستی
ساعت چند است؟
در این پیله تنها پیچیده ام انگار
شاید بیست و پنج سالگی است
دارم فارغ و تحصیل می شوم
که بدون پارتی بازی نتوانم استاد دانشگاه شوم
شاید بیست و شش سالگیست
دارم عروس می شوم
که زخم زبان مادر شوهرو خواهر شوهرخون به جگرم کنند
شاید سی سالگی است
دارم هجرت می کنم
از خانواده ام دوستانم حلقه ادبیمان
مینی پیتزای تجریش
پیراشکی میدان انقلاب و کتابفروشی هایش
شاید سی و پنج سالگی است
دارم در خشونت خانگی خفه می شوم
شاید سی و شش سالگی است
مهرم را حلال کرده ام
ولی جانم آزاد نمی شود
شاید سی و هشت سالگی است
مثل خر در گِلِ تحقیقم مانده ام
تک و تنها
و این زخم های وامانده هی دهن باز می کنند
واقعا اینهمه سال نمرده ام؟
ساعت چند است؟
  

No comments:

Post a Comment