Tuesday, December 17, 2013

*

دنیا تنگ
برای جولان دستهایم با قلم
رنگهای روی بوم همه خاکستری
من به دنبال زرد و سرخ و نارنجی
هیچ نفهمیدم از پائیز
دلم تنگ
برای خوشبختیِ یک شام
حس امنیت یک چکِ 225 دلاری
یک خواب ناراحت در آغوشی استخوانی
هیچ نمی ماند جز تنهایی
دو دوتا
همیشه حاصلش یک می شود
گم می شوم
سرد می شوم
مثل تنهایی یک روز برفی
صدای قهقهه همسایه
سایه گنگی از خاطراتی دور
که روی چوبهای قهوه می رقصیدم
سرم گیج می رود
از بس نمی رسم
می افتم
پدر بزرگ
نشسته با روحی شاد
در آغوشش غم به آخر می رسد
تا صبح که بیدار می شوم

No comments:

Post a Comment