Tuesday, May 7, 2013

سوشی

 
اسمش که می آید
چشمهایت برق می زنند
پاهایت
تند می شوند
نفسهایت
لبهایت
می خندند کلماتت را
انگشتهایت
جان می گیرند
جملاتت
دستم را
می کشی
مرا در آغوشت
می بویی
می فشاری انگار لای
دو چوب چاپ استیکس
بر لبت می گذاری
مرا فرومی دهی
به تمامی
با تلخیِ ترس هایم
که نمی دانی از کیست
با شیرینیِ خنده هایم
که می دانی برای توست
در گوشم آرام نجوا
که دوستم داری
سرم را بر شانه ات می گذارم
در گوشت زمزمه
که دوستت دارم
و توی دلم می گویم
بیش از آنکه تو سوشی را

No comments:

Post a Comment